برگ بیست و نهم

ساخت وبلاگ

نمیدونم دیروز آپ کردم یا نه ؟ فقط یادمه خسته بودم .نمیدونم اینجا نوشتم یا نه ؟.آها یادم اومد .دیروز از اتوبوس که پیاده شدم به یادآوردم برم‌کاهو‌و‌سبزی و‌میوه بخرم .تو یخچال فقط سیب مونده بود که کم بود .رفتم کاهو‌خریدم‌و همچنان که مشغول انتخاب میوه ها بودم به مغازه دار گفتم برام نیم‌کیلو سبزی خوردن بکش .اونم دور از چشم من هر چی آت و‌آشغال داشت پیچید لای روزنامه بعد که اومدم خونه دیدم فقط تربچه و تره فرنگی و تره و‌کمی تره شاهی داده بهم عوضی.دیگه ازش خرید نمی کنم .این قانون منه ببینم فروشنده دورم‌میزنه هر چقدر هم که سابقه خریدکردن داشته باشم میرم سراغ مغازه دیگه .وقتی اعتماد می کنم و احترام میزارم توقع دارم احترام ببینم و اعتماد !!!


خلاصه با بدبختی چندین کیلو‌میوه‌و سبزی رو بار کردم تا خونه .هنوز بساط شام رو بر پا نکرده بودم که کسرا با چهره در هم اومد .اول تحویلش نگرفتم .اما بعد به این فکر کردم اگه مثل خودش قیافه بگیرم آخرش دعوا داریم !ازش بابت خرید ایی که کرده بود تشکر کردم .دیگه اومد کنارم و موتورش روشن شد و گفت حجم کارهاش اونقدر زیاد شده که تمام روزش فقط با کارخونه دارها در حال صحبت و تعیین وقت برای انجام کارها بوده .کمی دلداریش دادم و یکی دو جا هم آمپر چسبوندم و گفتم :غلط کردن بخوان کارهای تو رو مفت خر کنند و خودشون توش میلیون میلیون بخورن .کسرا گفت :چاره ای ندارم .کسی آشنا به امور نیست و اگه خودم نتونم برم نمی تونند کسی رو داشته باشند برای نصب پس ناچارا باید از خارج کسی رو بیارن که این خودش مستلزم زمان و هزینه است .پس خودم با مبلغ بالاتر انجامش میدم .بعد گفت یکی دوماه تابستون تنها میشی دوست داشتی برو دیدن مامانت اینا گفتم فوقش یه هفته میرم بعد میام سرخونه زندگیم .بعد هم شام خوردیم و میوه آوردم حین فیلم دیدن خوردیم و عشقولی شدیم .امروز صبح بیدار شدم دیدم برف میباره .کسرا رو بیدار کردم گفتم تا شدید نشده بیا برو محل کارت که توی ترافیک نمونی .تا دوش بگیره صبحونه آماده کردم و با هم خوردیم .بعد من قبل رفتن کسرا مشغول تدارک آبگوشت بودم  که کسرا گیر داد غذا توی زودپز نپز خطرناکه منم گفتم تا حالا که درست کردم خیلی هم عالی بوده و خطر ساز نبوده در عرض دو سه ساعت غذامو مثل حلیم می کنه و جا میندازه !حالا مگه ول کن بود اونقدر دلیل تخمی آورد و آورد تا نهایتا گفتم باشه بابا کشتی منو .دیگه داخل زودپز نمی پزم .بعد رفتنش کار خودمو کردم غذامو پختم جا که افتاد لباس پوشیدم برم محل کارم .دیگه رفتم و برگشتم و یه زنگ زدم مامانم که برگشت گفت :دوباره ثبت نام کردیم بریم کربلا و بیست روز دیگه عازمیم .هر چی دلیل آوردم که مامان جان خطرناکه شما که سال قبل رفتین زیارت هم کردین دیگه لزومی نداره برید .اما مگه گوش می کرد .باز حرف خودشو میزد .بعد دوستم زنگید با هم حرف زدیم و خودش خودشو دعوت کرد که تابستون بیاد خونمون گفتم حالا کو تا تابستون !!!!!!!!!!!!!!!که منظورمو گرفت و زد زیر خنده !!!والا کی حوصله مهمون غریبه رو داره اونم چند روز !!!!من برم که کسرا پیداش شد نمیخوام بو ببره وبلاگ دام








دفتر کاهی...
ما را در سایت دفتر کاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cdaftarekaheec بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 14 بهمن 1395 ساعت: 0:52