58

ساخت وبلاگ

چشمامو باز می کنم تو سیاهی محوی که بانور ضعیف راهرو و ساعت اجاق گاز روشن شده .ساعت از یک بامداد گذشته .گوشی‌موبایلمو روشن می‌کنم .۵تماس بی پاسخ از خونه مادر همسرم دارم .پتو رو از روم‌کنار میزنم .درجه بخاری کم هست .خونه سرده .درست مثل روح من که یخ زده .حرفای شوهرم راجب بابام توی سرم زنگ میزنه !!!!!و باعث میشه چند قطره اشک بریزم .بابت همه تحقیرهایی که شد و همه تحقیرهایی که شدم .رفتار بابام رو در اون زمان نمی بخشم .اصلا راضی به این ازدواج نبود اما ذره ای هم برای انتخاب من ارزش قائل نشد .حق رو در این جا به همسرم میدم .روز خواستگاری طرف بلند شده از یک شهر دیگه فرسنگ ها راه رو‌کوبیده با اطلاع قبلی اومده خواستگاری بعد پدر من وقتی بهش گفتم داره برام‌خواستگار میاد با بی تفاوتی درست چند دقیقه  قبل اومدن مهمونایی که اولین بار با هم روبرو‌میشدیم گذاشت و از خونه رفت نون بگیره !!!و خدا میدونه من چقدددددر جلو همسرم خجالت زده شدم .دلم‌میخواست زمین دهان باز کنه منو ببلعه !!!!بعد هم‌که اومد با لب‌و لوچه آویزون با شوهرم دست داد .شوهرم مجلس رو‌بدست‌گرفت .صحبت کرد تا کمی یخ بابام باز شد و من واقعا کلافه و سردر گم بودم نمیدونستم چکار باید بکنم .شام رو خودم درست‌کرده بودم .به معنای واقعی کلمه ،افتضاح شده بود و بابت اون هم‌کلی خجالت کشیدم .روز بعد رفتار بابا کمی بهتر شده بود .من با در دست کردن یک انگشتراز جانب همسرم ،شده بودم‌یک دختر نشون‌کرده .بابا باز هم احترام نذاشت و من خودم به تنهایی رفتم بدرقه مهمونایی که این همه راه اومده بودن .چقدر شکستم .چقدر خورد شدم .یک سال بعد میخواستم عقد کنم .حالا نوبت زن داداشم بود که آتش بسوزونه .داداشم‌و بابام رو‌حسابی‌پر‌کرده بود که میخواین دخترتون رو به کی بسپارین ؟ راجبش تحقیق کردین ؟اصلا رو چه حسابی دارید آدمی رو‌که نمیشناسین به زندگیتون راه میدین !!!!!شاید اینجا حق با اون بود .به همسرم‌می‌گفتم میخوان بیان راجبت تحقیق کنند .خوب حق دارند .دخترشون رو‌که از سر راه نیوردن .باید بدونن بابات کیه مادرت کیه کجا زندگی می‌کنید و‌چه اخلاقی دارید و ........نگران بود .انگار از چیزی‌می‌ترسید و فرار می‌کرد .اجازه نداد برن برای تحقیق و این شک‌بابا و همه اعضا خونواده منو بیشتر کرد .بهم‌گفتن اگه ریگی به کفشش نیست چرا آدرس‌نمیده بریم برای تحقیق ؟ من فقط همسرم رو از پشت نوشته هاش‌و حرفاش شناخته بودم .جلوشون وایسادم .داد زدم‌گریه کردم و‌گفتم من انتخابمو‌کردم .مهم منم .من بهش اعتماد کردم‌و‌میدونم داره راست میگه .شما هم‌اگه موافقید که هیچ اگر نه بعد از یک سال که از نشون‌آوردنشون میگذره حق ندارید سنگ جلو پای ما بندازید .بابام داد زد سرم تحقیرم کرد باز اسم اون پسر برادر گهش رو‌آورد و من با تمام توانم متقابلا ،سرش داد زدم که از‌خودش و تک تک پسرای برادرهاش متنفرم .آخر سر هم اضافه کردم اگه رضایت ندی میرم دادگاه نامه میگیرم و عقد می‌کنم .بعد هم‌میرم و هرگز اسمت رو‌نمیارم .آخرش راضی شد .رفتیم محضر .باحضور تقریبا سی تا از بزرگ های فامیل !!!بابا ،همونجا توی محضر ، بدون رضایت و‌مشورت من همه فامیل رو شام دعوت کرد خونمون .از قبل مقداری‌مرغ خریده بودم که مامان زحمتش رو‌کشید با خواهرم برای سی نفر شام درست‌کرد .عروس خاله ام‌و دخترش دعوت نبودن .که ای کاش پاشون میشکست و نمیومدن .حتی راضی‌نبودم خاله عقده ایم که منو برا پسر اول و دومش خواستگاری کرده و نه شنیده بود بیاد اما نتونستم بگم نیاد .چون بابا و‌مامانم رسما جرم‌میدادن .بماند از اینکه همشون وقتی توی حیاط خونه منو گیر آوردن با تمسخر بهم گفتند :برات خرید عقد نکردن ؟!!!گفتم همه چی عجله ای شد و وقت خرید نداشتیم .برگشتن بهم خندیدن و گفتن یعنی مادر شوهرت هم وقت نداشت به تنها عروسش سر عقد یه هدیه بده ؟!!!!این که همه جا رسمه .نکنه راضی نبوده بیاد پسرش تو رو بگیره . سکوت کردم ...موندم چی بگم بهشون ..تا اون لحظه ، از این بعد به قضیه نگاه نکرده بودم که چرا واقعا مادر همسرم که ادعا داشت اونقدر مال داره و بی نیازه نکرد جلوی جمع به من هدیه بده .اون روز تنها کسی که به من کادو داد یکی برادرم بود که بهم سکه داد و خواهرم بود که بهم یه انگشتر هدیه داد ...بعد هم که فامیل خوردن و رفتن پشت سر خودم و شوهرم کلی حرف زدن و همون شد دعوایی حسابی که من با خاله ام و عروس عوضیش کردم چرا که به ناحق نشسته بودن پشت سر شوهر من حرف زده بودن و براش داستان ساخته بودن !!!!از اون زمان به بعد رابطه خونواده ام به کل با اونها قطع شد و من قسم‌خوردم اگه خاله قبل از من بمیره،  هرگز پامو توی مراسمش نمیزارم ....الان اگر بعد از پنج سال به همون زمان برگردم همسرم رو از نظر پاکی و اخلاق تایید می‌کنم .اینکه هرز نبوده و نیست .اینکه خیلی جاها بهم محبت کرده .اما راجب خیلی چیزهای دیگه ازش ناراحتم .اینکه شرایط مالیش هرگز اونی نبود که میگفت !!!!اینکه بهبودی اوضاع هنوز بعد پنج سال صورت نگرفته !!!اینکه دائم سر این‌مساله وعده وعید میده و من مایوسانه به‌آینده ای نگاه می‌کنم که هرگز فرا نمی رسه .چنگ زدنش رو به تصمیمات بیهوده و بی نتیجه منو بیش از پیش ناامید‌می کنه .اونقدر نا امید که کم کم بتی که ازش ساخته بودم برام ذره ذره فرو‌میریزه .جون‌کندنش رو‌می بینم اونم در این‌کشور خراب شده که هیچ‌چیزش سر جای خودش نیست و یک عده دزد و بی لیاقت در جایگاهی هستند که نباید باشند .بعد او با این همه استعداد تو کارش مونده .من تا الان هیچ اعتمادی درباره اوضاع مالی همسرم ندیدم و خوشحالم در این باره حماقت نکردم و پشت پا نزدم به کارم و اونو کنار نزاشتم خودم رو آلا خون والا خون غربت کنم !!!!!تا موعد بازنشستگی هم این کار رو نخواهم کرد تحت هیچ شرایطی .تضمین آینده ام برام از همه چیز مهم تره .یک بار اعتماد کردم دیگه نمی کنم .اگر از نظر او رفتارهای پدرم در روز عروسی بی احترامی محض بود مادر او هم در بی احترامی به من کم نگذاشت و او هرگز نمیخواد اینو باور کنه .من رفتار بابام رو اصلا تایید نمی کنم اما واقعا دلم برا خودم میسوزه .هیچ انگاشته شدم . در شرایطی که باید وارد خونه آرزوهام میشدم وارد خونه ای شدم که هر بار به یادش می افتم آتشی از نفرت از اون خونه و وضعیت اسفبارش در درونم شعله می کشه .تازه عروس باشی و جایی نباشه بخوابی !!!!!و این در حالیه که ببینی مادر همسرت از نظر مالی اونقدرداره که بشه باهاش چند زندگی راحت رو ساخت .اما شما بخاطر نداری و شرایط بد مالی حتی نداشته باشید جایی زندگی کنید که شب مجبور نباشی کنار مادر شوهر بخوابی و شب هات رو صبح کنی و همه روزهایی که برای خیلی ها خاطره آمیز بوده رو مثل خیلی رسم و رسومات به گور آرزوهات بسپری و باز خودت رو فریب بدی که بخت تیره و تار من این بوده و جز این نمیشه توقع داشت !!!!!ناخودآگاه خودت رو مقایسه کنی با کسانی که ارزنی ارزش نداشتند اما توی زندگی مشترکشون از عقد بگیر تا عروسی تا خرید ها و طلا و مراسم ها و ....همه چی براشون شد . عروسی هم که کردند مثل من نبودند که یک چشمشون اشک باشه یک چشمشون خون و روزی هزار بار بمیرن بخاطر اعتمادی که کردی و بی اعتمادی که دیدی .سفر رفتن هاشون رو با خودم مقایسه می کردم .که نهایت سفر رفتن من با همسرم، رفتن تا چند کیلومتری این شهر بود . زندگی هاشون رو با زندگی پایین خودم مقایسه می کردم .خریدهاشون رو با دستای خالی خودم مقایسه می کردم .و همه برای من حسرت بود و نا امیدی از این زندگی که برای خودم ساختم .نه خوشحالی درش بود و نه امیدی .آخرش همه پس اندازم رو با مقداری طلا و کادویی که خانوادم بهم دادن با هزار بدبختی فروختم و(خودم )برای خودم زندگی ساختم .و رها شدم از دردی که هر روز می کشیدم . الان هم نصف بیشتر حقوقم میره صرف اجاره خونه و مایحتاج خونه و پول آب و برق و گاز و تلفن و خرید وسایل شخصی خودم و ایاب و ذهابم !!!!بعد همسر عزیزم بعد پنج سال که زنش هستم تازه منت سر من میزاره که اگه بدونی مامانم داره برات چکار می کنه از خجالت آب میشی !!!!!!! دلم میخواست بگم دست شما درد نکنه اما نوش داروی بعد مرگ سهراب برای قلب زخمی من کار ساز نیست .اینجا ،این گوشه از قلب زخمی من حفره ای هست که نه تو و نه نوش داروهای بعد مرگ سهراب هرگز براش کار ساز نخواهد بود . اگر به لطف مادرت از خونه کوچک اجاره ای به خونه بزرگ تر منتقل میشیم برای تو و او شیرین هست چون باز در جوار هم زندگی خواهید کرد و باز من باید شاهدرفتارها ی توهین آمیز و‌گدا بازیها و دخالت های مادرت باشم و باز روزی هزار بار بمیرم. که هرگز چنین اجازه ای نخواهم داد و اگر ببینم عرصه بخواد مثل سابق بهم تنگ باشه رفتن از این زندگی هزار بار بهتر از ماندن در اون هست !اگر هم منظور همسر گرامی از لطف بیکران مادرش دادن یک فلزه به نام طلا اون هم در جمع فامیلش برای نشون دادن محبتی که هرگز واقعی نبوده من هرگز قبول نخواهم کرد چون هر چیزی به وقتش و به جای خودش خوبه بعد از اون به درد نمیخوره و اگر ببینم به زور این کار رو کرد راحت هدیه اش رو میبخشم به خیریه .چون دیگه بهش احتیاج ندارم .درست مثل اون سرویس کذایی شب عروسیم که برام آیینه دق هست و هرگز ازش استفاده نخواهم کرد .البته منصف که باشم با همه کمبودهای مالی هرگز محبت همسرم رو فراموش نمی کنم .دوست داشتن های بی دریغش .تلاشهاش برای بهتر کردن اوضاع .بی خوابیهای شبانه اش برای رفع مشکلات و کارش .اینها رو هم از یاد نمی برم .شاید تنها نقطه اتصالم به این زندگی بی روح فقط اخلاق همسرم هست و محبتهاش .اگرنه تحقیر شدن از جانب پدرم و خانواده ام و مورد تمسخر فامیل واقع شدن دردش برای چند صباحی بیش نیست .بعد همه مجبورند دهن کثیفشون رو ببندند چون من آدمی نیستم که دومرتبه به عقب برگردم .در یک کلمه بگم اگه توی این زندگی موندم و اگه ادامه میدم فعلا فقط بخاطر محبتهای همسرمه اون رو هم از دست بدم هیچ چیز دیگری من رو در این زندگی نگه نمیداره .جونم رو برمیدارم و فرار می کنم به گوشه ی امنی که خودم برای خودم خواهم ساخت بدون حضور مردی و خانواده و فامیلی همین .بسه هر چی حرف دروغین شنیدم و رفتار دروغین دیدم.

دفتر کاهی...
ما را در سایت دفتر کاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cdaftarekaheec بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت: 20:33